ღღبانـــوی تنهـــــاییღღ

★خدایــــا! ... این که میگن تو از رگ گردن به ما نزدیک تری اندازه درک و فهم من نیست ... یه دیقه بیا پایین بغلم کن★


سرما بيداد مي کند و من يک دانشجوي ساده با پالتويي رنگ رو رفته، در يکي از بهترين شهرهاي اروپا، دارم تند و تند راه ميروم تا به کلاس برسم. نوک بيني ام سرخ شده و اشکي گرم که محصول سوز ژانويه است تمام صورتم را مي پيمايد و با آب بيني ام مخلوط ميشود. دستمالي در يکي از جيب ها پيدا مي کنم و اشک و مخلفاتش را پاک مي کنم و خود را به آغوش گرماي کلاس ميسپارم.

استاد تند و تند حرف ميزند، اما ذهن من جاي ديگري است.
برف شروع ميشود، آنرا از پنجره کلاس مي بينم و خاطرات...


ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:داستان قشنگ, پالتو, یک روز برفی, عکس برف, محرم, دانشجو, دوست, کودکی,ساعتتوسط روشنک | |